حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

برای دخترم

بدون عنوان

سلام عسل مامانی، دختر ناز من، قربونت برم نمیدونم چرا دو روزیه خیلی کم تر از قبل تکون میخوری. امروز یه کم نگران شدم، عزیزم مامانو نترسون، یه کم از اون ورجه وورجه های خوشگلت که بابایی هم میدید بکن دل مامان دوباره خوش بشه دختر مهربونم. هفته ی پیش مامانی و خاله مریمو دایی محمد از تبریز اومدن اینجا. مامانی بیشتر وسایل و لباسایی رو که برات خریده بودن آوردن، اتاقتو چیدیم وای که چه کیفی داد گلم...اینقدر وسایلی که مامانی برات زحمت کشیده و خریدن خوشگل و نازن که نگوووووووو. همه رو به عشق شما کوچولوی ناز انجام دادن...دست گلشون درد نکنه ...
30 دی 1390

بدون عنوان

دختر مامان فردا هفته ی 31 تموم میشه،داریم لحظه شماری میکنیم برای دیدن شما عزیزم. مامان ریحانه جون دیروز از مسافرت برگشتن،چند تا لباس ناز و خوشگل برای شما دختر گلم آوردن...دستشون درد نکنههههه عکساشو انشالا میذارم اینجا عزیزم...دیروز کمد و تخت دختر گلمم رسید،دست مامانی و بابا احمد درد نکنه...خیلی خوشگلن عزیزم...شما دختر نازمو توی تختت تصور کردم کلی کیف کردم، وقتی وسایل شما رو چیدیم توش عکساشو انشالا میذارم اینجا...بابایی الان مشغول درس خوندنه، برای بابایی و من خیلی دعا کن مامان جون،دوستت داریم ...
21 دی 1390

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان و بابا، الان شما دختر خوشگل مامان توی هفته ی ٣١ هستی، دیگه داری بزرگ میشی گلکم، این روزا حسابی ورجه وورجه میکنی، بابایی دیشب خوابتو دیده بود، توی خوابش من داشتم روی سرت توی حموم آب می ریختم، شمام لپات گل انداخته بود و داشتی میخندیدی.قربونت برم گل من.خیلی بی تاب دیدنتیم، ولی شما صبر کن تا حسابی بزرگ بشی بعد بیای بیرون مامانی...بعضی وقتا غصه میخورم با خودم میگم نکنه اون تو حوصله ت سر بره،وقتی کوچولو بودمم همیشه شبا نگران بودم نکنه عروسکام چشماشون باز بمونه نتونن بخوابن! ولی بابایی میگه شما جات خوب و گرم و نرمه و بهت خوش میگذره...میسپارمت به خدا عزیزم ...
16 دی 1390

بدون عنوان

سلام دختر گل مامان،امروز صبح با بابایی رفتیم برای آزمایش قند خون. الانم بابایی رفته مطب دندونای عمه زهرا و مامان ریحانه رو درست کنه...کوچولوی من نمیدونم قراره اعضای خونوادمون رو چی صدا کنی،فقط میدونم خودم قراره مامان باشم،بابا هم قراره بابا باشه،به همین سادگی...خیلی قشنگه... ...
8 دی 1390

بدون عنوان

عزیزکم پریشب بابایی برای شما قصه میخوند،قصه ی جوجه اردکای کوچولو و یه اردک اسباب بازی! فکر کنم فی البداهه بود...ببین عشق پدری چه میکنه...خیلی قصه ی نازی بود مامانی...دوستت داریم ...
7 دی 1390

هفته ی سی

سلام دختر گل مامانی، بی صبرانه منتظرتیم عزیزم.شما امروز وارد هفته ی سی ام آفرینشت شدی دخترم،چند روز پیش که مامانی اینا از تبریز اومده بودن خونمون با مامانی رفتیم سونوگرافی.یه دختر کوچولوی نازو توی دلم دیدم.باور کردنی نبود برام.انشالا خودت یه روز مادر میشی کوچولوی من.اونوقت حس الان منو درک میکنی.سی دی سونوگرافی رو برای بابایی گرفتم.بابایی کلی صورت شما رو توی تصویر سونو تفسیر کرد و ذوق کرد.هنوز نیومده همه رو عاشق خودت کردی دخترکم.دو سه روزی هست خیلی تکونای محکمی میخوری توی دلم.سر کلاسم که نشستم بعضی وقتا اینقدر تکون میخوری که نگو.کلی خنده م میگیره عزیزم.از الان حس میکنم وقتی این دو ماه باقیمونده تموم بشه دلم چقدر برای تکون خوردنات و این روزای ...
7 دی 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد